واقعاً خجالت دارد که 75 میلیون آدم درایران هست و 30درصد قاتل هستند وجناب احمدی مقدم انگار که نه انگار مملکت نیروی انتظامی دارد اون از فاجعه میدان کاج سعادت اباد که به خاطر یک زن وپل مدیریت که بخاطر خود مقتول واین هم از روح الله دادداشی که بخاطر یک آینه بقل ماشین ادم می کشند واقعاً آقای احمدی مقدم ممللکت صاحب دارد. یادی از ملا نصرالدین آنقدر از خرش کار کشید که خرش مرد بعد شاد بود که خودش زنده است ما 75 میلیون هم فرض کنید خر همه میمیرن مهم اقای احمدی مقدمه که زنده است نوشته شده توسط محمد مهدی فرهادی
این روزها می ترسم زیاد بی اندازه هروقت که در خیابان های شلوغ شهر راه می روم با صدای نزدیک شدن هرموتور سواری پاهام رامحکم به زمین میچسبانم وآن قدر قدم هایم را آهسته ومحکم به زمین میگذارم تاموتور سوار کذایی بیاید وازکنارم رد شود بلکه خیالم راحت شود که سنار سه شاهی ته کیفم یاجانم کاری نداشته ویکی بوده مثل بقیه این روزها زیاد میترسم زیاد بی اندازه از صدای قدم های ادمی که درکوچه های خلوت محله دم دما غروب نفس زنان پشت سرم راه میرود من می ترسم این روزها حتی درخانه هم می ترسم شب هایی که در خانه تنها هستم ترجیح می دهم تنهاراه ارتباط با دنیا بیرون منفذ کوچک روی در چوبی خانه باشد چون میشود از انجا راحت دید چه کسی پشت دراست غریبه -یااشنا این روزها میترسم وقتی که می شنوم در دهاتی دورافتاده چه بلایی سر یک زن بینوا اورده انقدر که تا مدت ها خودش جرات نداشته از چیزی دم بزند وقتی که میشنوم در جایی مثل خمینی شهر جنایتی دسته جمعی اتفاق می افتد ومن و باقی ترسوهای عالم مدتی بعد خبردار می شویم ،بیشتر می ترسیم .وقتی می شنوم قهرمانی به بزرگی روح الله داداشی هم – همان که به چهره آرامش معروف بود و روحیه پهلوانی– ممکن است در یک لحظه بی هوا وسط خیابان قربانی تیغ چاقو شود، همان یک ذره دل و جراتی را هم که داشتم ، فراموش میکنم و دوباره....
آقایان و خانم ها ، من امروز اعتراف می کنم که یک ترسوی به تمام معنا هستم . پس من را ببخشید اگر امروز جواب سلامتان را بی جواب گذاشتم و رفتم ،اگر روزی آدرسی پرسیدید و خودم را به نشنیدن زدم.آخر میدانید، من یک ترسوی بزرگ هستم ، کسی که این روزها حتی ار آدم های شهرش هم می ترسد.
کمتر کسی است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درسهای کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود. حکایت چوپان جوانی که بانگ برمیداشت: «آی گرگ! گرگ آمد» و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان میدوید و چون به محل میرسیدند اثری از گرگ نمیدیدند. پس برمیگشتند و ساعتی بعد باز به فریاد «کمک! گرگ آمد» دوباره دوان دوان میآمدند و باز ردی از گرگ نمییافتند، تا روزی که واقعا گرگها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الخ. . .
«احمد شاملو» که یادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقولهای، همین داستان را از دیدگاهی دیگر مطرح میکرد. میگفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ میگفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمیگفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که:
گلهای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمیآورند که در پس پشت تپهای از آن جوانکی مشغول به چراندن گلهای از خوش گوشتترین گوسفندان وبرههای که تا به حال دیدهاند. پس عزم جزم میکنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت میطلبند. گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده میگوید: میدانم که سختی کشیدهاید و گرسنگی بسیار و طاقتتان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که میگویم را عمل، قول میدهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که میگویم انجام دهید. مریدان میگویند: آن کنیم که تو میگویی. چه کنیم؟ گرگ پیر باران دیده میگوید: هر کدام پشت سنگ و بوتهای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشهای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و برهای چنگ و دندان برید. چشم و گوشتان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیهگاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید. گرگها چنان کردند. هر کدام به گوشهای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان. گرگ پیر اشاره کرد و گرگها به گله حمله بردند. چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: «آی گرگ! گرگ آمد» صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار میکردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقبنشینی کنند و پنهان شوند. گرگها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند. ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی! را صادر کرد. گرگهای جوان باز از مخفیگاه بیرون جهیدند و باز فریاد «کمک کنید! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند. ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حملهای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمکخواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش میداد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماقدار خبری نبود. گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که میبایست.
از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بیآنکه به این «تاکتیک جنگی» گرگها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای ما طفل معصومهای آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفی کردهاند. خب این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما میشود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شدهایم! چه؟ اگر هنوز هم فکر میکنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید. حالا دیگر بهانهای ندارید.
این حکایت را با تکه شعری از سرودههای «شهیار قنبری» تمام میکنم. او میگوید:
چه کسی گفت: «خداوند شبان همه است
و برادرها را تا ته درۀ سبز رهنمون خواهد بود.»
من شبان رمۀ خود بودم
و کسی آن بالا خود شبان من معصوم نبود.
غفلت من رمه را از کف داد
غفلت او شاید هم از ایندست مرا هم از ایندست تو را
رمه را
همه را . . .
نظر شما چیست؟
آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است
آب هوی و حرص نه آبست، آذر است
زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود
بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است
در مهد نفس، چند نهی طفل روح را
این گاهواره رادکش و سفلهپرور است
هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید
آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است
در رزمگاه تیرهی آلودگان نفس
روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است
در نار جهل از چه فکندیش، این دلست
در پای دیو از چه نهادیش، این سر است
شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام
خونابههانهفته در این کهنه ساغر است
تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای
در دست آز از پی فصد تو نشتر است
همواره دید و تیره نگشت، این چه دیدهایست
پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است
دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:
زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است
در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت
آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است
مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت
سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است
از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی
تا بر درخت بارور زندگی بر است